سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس به شخصی مسأله ای بیاموزد، مالکش می گردد . گفته شد : آیا وی را خرید و فروش هم می کند؟ فرمود : نه، بلکه امر و نهیش می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

پویش (فرزندان کمیجان)
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:1بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:4709

گلی کمیجانی :: 84/9/29::  12:2 عصر

 

شب ها که می سوخت

شب ها که دریا، می کوفت سر را

بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛

***

شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،

تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

***

شب ها که می ریخت، خون شقایق،

از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛

***

شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ

در پای آتش، دل های یاران؛

***

شب ها که بودیم، در غربت دشت

بوی سحر را، چشم انتظاران؛

***

شب ها که غمناک، با آتش دل،

ره می سپردیم، در زیر باران؛

غمگین تر از ما، هرگز نمی دید

چشم ستاره، در روزگاران !

***

ای صبح روشن ! چشم و دل من

روی خوشت را آئینه داران !

بازآ که پر کرد، چون خنده تو

آفاق شب را، بانگ سواران !

*****

مشیری

...واز یاد برده اند که مسلفری بیش نیستند و افسوس انسان...موجودی که حاضر است برای بدست اوردن اندکی بیشتر تمام ارزش های انسانی را زیر پا گذارد- موجودی که برای اثبات خود دیگران را انکار میکند- موجودی که عشق و دوست داشتن رابیشتر از ابزار تعریف نمی کندو برای سرگرم ساختن خویش به راستی که نه تنها دیگران را بلکه خود را نیز فریب می دهدو...

در زمانیکه وفا

قصه برف به تابستان است

به چه کس باید گفت

با تو خوشبخت ترین انسانم

.

دیگر اهمیتی ندارد

بسیار نزدیک هر اندازه که دور

بیش از این از دل برون نمی اید

دلگرمی جاودان از انچه که هستیم

ودیگر اهمیتی ندارد

زندگی از ان ماست که بزییم به شیوه خودمان

و همه ان حرفهایی که بازگو نمی کنم

ودیگر اهمیتی ندارد

ان دلگرمی که به دنبال ان بودم در تو می یابم

هرگز ارزش قایل نشدم برای انچه که می گفتند

برای بازی هایی که می کردند

و برای اعمالی که از انها سر میزد

.

عشق های دروغین

واما عشق...چیزی بیش از یک احساس خالی که شاید به ان دلخوشیم چه رازی ست در عشق که با سکوت بیکران خود فریاد می زند و هر چه با غرور گام بر می داریم رسواتریم؟! خیلی ارام می اید و پر شتاب می گذرد بدون انکه بدانی و بفهمی و اگر غافل باشی عشق دروغین با تمام احساسات و افکار کودکانه به سوی تو هجوم خواهد اورد و مهار ترا در دست خواهد داشت و تو خود نمی دانی واگر می دانستی هرگز...

کاش میشد لحظه ای پرواز کرد

حرف های تازه را اغاز کرد

کاش میشد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه درویش بود

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه میشد ان طرف تر را سرود

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه پرواز بالم را گرفت.