سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از ایمان پرسیدند ، فرمود : ] ایمان ، شناختن به دل است و اقرار به زبان و با اندامها بردن فرمان . [نهج البلاغه]

پویش (فرزندان کمیجان)
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:4694

گلی کمیجانی :: 84/9/29::  12:2 عصر

 

شب ها که می سوخت

شب ها که دریا، می کوفت سر را

بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛

***

شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،

تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

***

شب ها که می ریخت، خون شقایق،

از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛

***

شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ

در پای آتش، دل های یاران؛

***

شب ها که بودیم، در غربت دشت

بوی سحر را، چشم انتظاران؛

***

شب ها که غمناک، با آتش دل،

ره می سپردیم، در زیر باران؛

غمگین تر از ما، هرگز نمی دید

چشم ستاره، در روزگاران !

***

ای صبح روشن ! چشم و دل من

روی خوشت را آئینه داران !

بازآ که پر کرد، چون خنده تو

آفاق شب را، بانگ سواران !

*****

مشیری

...واز یاد برده اند که مسلفری بیش نیستند و افسوس انسان...موجودی که حاضر است برای بدست اوردن اندکی بیشتر تمام ارزش های انسانی را زیر پا گذارد- موجودی که برای اثبات خود دیگران را انکار میکند- موجودی که عشق و دوست داشتن رابیشتر از ابزار تعریف نمی کندو برای سرگرم ساختن خویش به راستی که نه تنها دیگران را بلکه خود را نیز فریب می دهدو...

در زمانیکه وفا

قصه برف به تابستان است

به چه کس باید گفت

با تو خوشبخت ترین انسانم

.

دیگر اهمیتی ندارد

بسیار نزدیک هر اندازه که دور

بیش از این از دل برون نمی اید

دلگرمی جاودان از انچه که هستیم

ودیگر اهمیتی ندارد

زندگی از ان ماست که بزییم به شیوه خودمان

و همه ان حرفهایی که بازگو نمی کنم

ودیگر اهمیتی ندارد

ان دلگرمی که به دنبال ان بودم در تو می یابم

هرگز ارزش قایل نشدم برای انچه که می گفتند

برای بازی هایی که می کردند

و برای اعمالی که از انها سر میزد

.

عشق های دروغین

واما عشق...چیزی بیش از یک احساس خالی که شاید به ان دلخوشیم چه رازی ست در عشق که با سکوت بیکران خود فریاد می زند و هر چه با غرور گام بر می داریم رسواتریم؟! خیلی ارام می اید و پر شتاب می گذرد بدون انکه بدانی و بفهمی و اگر غافل باشی عشق دروغین با تمام احساسات و افکار کودکانه به سوی تو هجوم خواهد اورد و مهار ترا در دست خواهد داشت و تو خود نمی دانی واگر می دانستی هرگز...

کاش میشد لحظه ای پرواز کرد

حرف های تازه را اغاز کرد

کاش میشد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه درویش بود

کاش دیواری میان ما نبود

بلکه میشد ان طرف تر را سرود

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه پرواز بالم را گرفت.


گلی کمیجانی :: 84/9/29::  11:44 صبح

تو یه دستم دلمو...

توی یه دستم دلمو میگیرم تو یه دستم عقلمو!

و احساس میکنم که از پشت زاویه های پتهان وجودم
هنوز هم یه حس قدیمی مثل بازی گل یا پوچ پرپر
 میزنه

راه میافتم!… دستامو میبرم پشت کمرم تا کسی ازم

 نپرسه چرا با مشت گره کرده راه میرم!…
تا خدای ناکرده دل کسی از اندیشه ای تاریک نلرزه
!..
و شور نزنه
!…
دلم میخواد درددل کنم در به در به دنبال یه دوست

میگردم
تازگی همه نگاه ها رو تجربه میکنم… اما
اما پیداش نمیکنم ! نه تو دعاهام!… نه تو لحظه هام!… و نه حتی تو نگاهها
!
چشمامو میبندم!… یه حس داغ از رگه های وجودم میچکه!چرا؟نمیدوم؟
یه صدایی میشنوم!یه صدای پا! بوی آشنایی میاد
!
صدای پا نزدیک میشه … بلند میشه… بزرگ میشه

صدای پا سلام
!
چشمامو باز میکنم!و دو تا چشم سیاه میبینم که از هر احساسی به من نزدیک تره
!
تعبیر اقیانوس!… ارام… عمیق… گرم
!
با نگاهش
مشتام یهو باز میشن!..حس انگشتام تو هوا پخش میشن
!
دلم و عقلم هری میافتن رو زمین

غلت میخورن… غلت میخورن… درست میافتن جلوی پاهاش
!
خم میشه!…ورشون می داره!..سایه اش تمام زندگیمو میپوشونه
!
با هرم چشماش خیره میشه به عقلم
!
با شرم نگاش دست میکشه رو قلبم
!
… اونوقت
حالا… من موندم و دستای که خالین
مشتهایی که باز شدن
………
سری که پره… و سینه ای که برای یک جای خالی بزرگ اشک میریزه

اگه تنها و غریبی

اگه تنها و غریبی
اگه دلتنگی و خسته
دل دریاییتو حتی
اگه موج غم شکسته
غم و جا بذار تو ساحل
دلتو بزن به دریا
می شه دنیا مثه زنون
واسه آدمای تنها

نگاه کن یه مرد تنها

روی ماسه های ساحل
با سر انگشتای خسته ش
می کشه عکس دو تا دل
نگاه کن یه مرد تنها
روی ماسه های ساحل
با سر انگشتای خسته ش
می کشه عکس دو تا دل
زیر هر دل می نویسه
یکی لیلی یکی مجنون
خدا می دونه که چشماش
چشمه ی اشک و دلش خون
قایق و تورت رو بردار دوباره مرد بلم رون
عاشق موجه و دریا اون دو تا چشمای گریون
می دونم قلب شکستت واسه اون که رفته تنگه
واسه آدمای عاشق همیشه دنیا قشنگه
نزارین آبی دریا بشه رنگ نا امیدی
شاید اون که رفته برگشت آخه فردا رو چه دیدی
نگاه کن یه مرد تنها
روی ماسه های ساحل
با سر انگشتای خسته ش
می کشه عکس دو تا دل
نگاه کن یه مرد تنها
روی ماسه های ساحل
با سر انگشتای خسته ش
می کشه عکس دو تا دل
زیر هر دل می نویسه
یکی لیلی یکی مجنون
خدا می دونه که چشماش
چشمه ی اشک و دلش خون
قایق و تورت رو بردار دوباره مرد بلم رون
عاشق موجه و دریا اون دو تا چشمای گریون
می دونم قلب شکستت واسه اون که رفته تنگه
واسه آدمای عاشق همیشه دنیا قشنگه
نزاریم آبی دریا بشه رنگ نا امیدی
شاید اون که رفته برگشت آخه فردا رو چه دیدی

با تو هستم ای مسافر ای به جاده تن سپرده

با تو هستم ای مسافر ای به جاده تن سپرده
ای که دلتنگی غربت  منو از یاد تو برده
هنوزم هوای خونه عطر دیدار تو داره
گل به گل گوشه به گوشه تو رو یاد من می آره
باتومن چه کرده بودم که چنین مراشکستی
بی وداع وبی تفاوت  سردوبی صداشکستی
به گذشته بر میگردم به سراغ خاطراتم
تازه می شوددوباره ازتوداغ خاطراتم
به تو می رسم همیشه در نهایت رسیدن
هرکجاباشی وباشم به تو برمی گردم از من
این توئی همیشه ی من توی آینه تقدیر
با همه شکستم از تو نیستم از تو دست دلگیر
باتومن چه کرده بودم که چنین مراشکستی
بی وداع وبی تفاوت سردوبی صداشکستی

تو کی بودی ای مسافر که منو در من شکستی

تو کی بودی ای مسافر که منو در من شکستی

رفتی اما در دل من تو همیشه زنده هستی

تو کی بودی که به یادت باید اواره بمونم

پا به پای باد شبگرد برم و از تو بخونم

انتظار دیدن تو منو اروم نمیذاره مثل بغضی که گلومو بسته اما نمی باره

چه نشستی که چشامو برق تنهایی ربوده چشمی از سحر ندارم اگه داشتم از تو بوده

چه نشستی که شکستم زیر بار غم غربت

خالی از نغمه شوقم پر م ازقصه ی محنت

گم شدم تو شهر ظلمت رد پایی تو شبهام نیست

با صدای هق هق من کسی اینجا اشنا نیست

بال پرواز شکسته

بال پرواز شکسته
زهد پیرا (!) زشت و خسته
گوید از طوفان رهایی نیست
دلم بر مرگ ماهی ها می سوزد
دلم از فکر دیوار بلند شب می گیرد
دلم در این شب سنگین
هوای تازه میخواهد
هوای تازه ی دریا
طلوع تازه ی خورشید
صدای گرم یک باران بیاویزد (!) دمادم
دلم فریاد می خواهد
رهایی , زندگی , پرواز می خواهد
دلم در سینه می میرد
دلم در سینه می گیرد
دلم بر مرگ ماهی ها به آرامی درون سینه می گرید
دلم بر مرگ ماهی ها به آرامی درون سینه می گرید
کوچه های تنگ و خسته
خانه ی دلگیر و بسته
گوید اینجا رهگذاری نیست
دلم بر مرگ ماهی ها می سوزد